غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

دوستان خوب

امروز غروب بابایی زنگ زد و گفت جلسه فوری داره و دیر وقت میاد خونه من و خاله فاطمه(مامان ایلیا) زودی قرار گذاشتیم تا ببریمتون بیرون که تو خونه کمتر اذیت بشید تو پاساژ دور زدیم و برای تولد سایدا جون هدیه خریدیم شمارو بردیم تا کمی با وسایل بازی نزدیک پاساژ بازی کنید خاله فاطمه براتون شیرعسل خرید سه سوت شیرعسلو بالا کشیدی بعد به امامزاده رفتیم و پفیلا خوردید تااااااااااااااااا بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه. اون لباسی که رو کیفم گذاشتم، هدیه ی سایدا جونه. مثلا قراره سورپرایز باشه.   --------------------------------------------------------------------------------------- زیرنویس: * ...
29 مرداد 1393

غزل در مرداد ماه

گاهی اوقات اینقدر مشغله و کار پیش میاد که اصلا نمیتونم برات بنویسم گاهی هم اصلا هیچ کاری نیست، بیکارم اما بازم حسّ نوشتن ندارم گاهی واقعا مریض احوالم و نمی نویسم ... و ماه مرداد کلا به دلایل بالا نتونستم درست حسابی برات چیزی بنویسم تو این عکس فیروزکوه خونه ی عزیز و باباجون هستیم. تو به تقلید از پدربزرگ و مادربزرگت ، چادر عزیز و کلاه باباجونو گذاشتی تا بری بیرون اینجا هم فیروزکوهه تو و رومینا وسط پتو نشستید تا باباهاتون شمارو تاب بدن بیستم مرداد ماه خونه ی دوستم (خاله سمیه) که تازه عروس خانم هم هست دعوت بودیم. اونجا دختر خوبی بودی و تو حال خودت بازی میکردی. وقتی سفره ی عصرونه پهن شد اول از همه کنار...
29 مرداد 1393

غزل در شهمیــرزاد

غزلم، آخرین پنج شنبه و جمعه  ی ماه رمضان رو خیلی خوب سپری کردیم. زن عمو حمیده توی شهمیرزاد مهمانسرا گرفته بود و صبح روز پنج شنبه من و تو به اتّفاق زن عمو حمیده به شهمیرزاد رفتیم. صبح و عصر خیلی خوبی رو گذروندیم. نماز ظهر به مسجدی جامع و تاریخی رفتیم و بعد از نماز تو و زن عمو کلی آب بازی کردید. موقع عصر بابایی و بقیه هم به ما ملحق شدند. آبشار نزدیک محل اسکانمون، میدان اصلی شهمیرزاد از جاهایی بود که رفتیم و دور زدیم. اون شب اونجا نخوابیدیم، برگشتیم سمنان و جمعه دوباره به شهمیرزاد رفتیم. خاطرات این دو روز در قالب عکس: الیسا، دوستی که در مسجد پیدا کردی. وقتی زن عمو حمیده بهت دل و جرأت رفتن توی آب رو...
6 مرداد 1393

تا اطلاع ثانوی خداحافظ

غزلم، نوبت واکسن هیجده ماهگیت اوّل تیر بود . امّا بخاطر آبله مرغونت درمانگار به ما گفت با یک ماه تأخیر واکسنت رو بزنیم . سه شنبه صبح 31 تیر ، من و تو با هم به درمانگاه فامیلی رفتیم و بعد از کنترل قد و وزنت واکسنت رو زدند . ) قد: 85 سانت : بگو ماشالله: به بابایی رفتی هاااااااا ) ( وزن :  11:200  : ایشالله کم کم وزنت بهتر میشه ( واکسن هیجده ماهگی خیلی سنگینه: واکسن های سه گانه، فلج اطفال و mmr  بعد از اینکه آقای کرمی واکسنت رو زد آژیر بنفش کشیدی و درمانگاه رو رو سرت گذاشتی . الهی بمیرم، زودی آروم شدی . شب اوّل حالت خوب بود و همه میگفتن خداروشکر واکسن عوارضی نداشت. اما تقریبا از روز دوم تب، تورم و ...
4 مرداد 1393
1